شهید مهــدی شکــورخــواه

جنبــش دانـــش آمـــوزی استان مازندران

شهید مهــدی شکــورخــواه

جنبــش دانـــش آمـــوزی استان مازندران

شهید مهــدی شکــورخــواه

آنچه ملاحضه می فرمائید در مورد شهید والا مقام مهدی شکورخواه از شهدای دانش آموز شهرستان بابلسر می باشد که به همت اعضای جنبــش دانـــش آمـــوزی استان مازندران پژوهش و ارائه شده است . انشاءالله مورد قبول قرار گیرد.
نام پدر : شعبانعلی
تاریخ تولد : 1345/01/07
تاریخ شهادت : 1361/04/24
محل تولد : بابلسر
گلزار شهدای امام زاده ابراهیم بابلسر
نحوه شهادت :جرحات وارده به بدن
محل شهادت : شلمچه - عملیات رمضان
منتظر نظرات و پیشنهادات و اطلاعات شما هستیم.

بايگاني

خواب دیدم یک کجاوه را می آورند و پرسیدم ایشان کیست ؟ گفتند ایشان خانم زینب است و می خواهد بیاید پیش تو گفتم: نه من می خواستم برم پیش خانم زینب و درد دل کنم و اینقدر گریه کردم و شیون می کردم که حاج آقا من رو از خواب بیدار کرد. 


در دیدار با خانواده شهیدان مهدی و رضا شکور خواه



توفیقی دست داد تا همراه با فرمانده و مسئولین سپاه ناحیه بابلسر و فرمانده حوزه مقاومت بسیج صاحب الزمان(عج) میهمان پدر و مادر شهیدان رضا و مهدی شکوری خواه باشیم. شهید رضا شکور خواه در شهریورماه 1361 به شهادت رسید و حدود یک سال بعد این پدر و مادر فرزند دیگرشان مهدی را نیز در تاریخ 24 تیر ماه 62 تقدیم اسلام کردند.


14 سال طول کشید تا تنها یک شهید از دو شهید این خانواده در آغوش این پدر و مادر جای گیرد و هنوز هم این عزیزان منتظر مهدی دیگر فرزند شهید خود نشسته اند.


وقتی وارد منزل این پدر و مادر شدیم حاج آقا استقبال گرمی از ما کرد و خوش آمد گفت هنوز در حال احوال پرسی با ایشان بودیم که مادر هم آهسته آهسته وارد اتاق شد.


کم کم صحبت ها را شروع کردیم و از مادر شهید خواسته شد تا از فرزندانش بگوید. مادر گفت : با این حال و احوال و وضع قلبش با دو جراحی که انجام داده دیگر توانی ندارم و چیزی به خاطرم نمانده؛ اما شروع کرد به صحبت...


متن زیر صحبت های پدر و مادر شهیدان شکورخواه است که می خوانید.


 


مادر گفت: 14 سال بالای قبر خالی نشستم ف14 سال. حالا هم که مهدی هنوز نیامده و تنها رضا آمده است. یک مقدار استخوان بود که برای ما آوردند. خیلی با خانم درد و دل کردم تا اینطور شد.


پدر شهیدان از حاج خانم خواست تا خوابی که دیده را تعریف کند و حاج خانم هم شروع  به تعریف خوابش کرد و گفت:


 




خواب دیدم  یک کجاوه  را می آورند و پرسیدم ایشان کیست ؟ گفتند ایشان خانم زینب است و می خواهد بیاید پیش تو گفتم: نه من می خواستم برم پیش خانم زینب و درد دل کنم و اینقدر گریه کردم و شیون می کردم که حاج آقا من رو از خواب بیدار کرد.




چند روز بعد حاج آقا آمد و گفت اسم شما را نوشتم تا بری سوریه. از سوریه که آمدم روز الوداع محرم بود(تاسوعا و عاشورا). سه روز طول نکشید که یکی از مسجدی ها آمد و گفت خانم شکور خواه یکی از بچه ها تون رو آوردند.


خواهرشون هم خواب دیده بود که گفت : به احمد (برادرش) بگو پوتین همان پوتینی هست که خریده ایم. و گفت : به احمد بگو دستمال هم همان دستمال است.


دستمالی گه وقتی بالایر ضد هوایی بود و عرق می کرد استفاده می کرد و خونی بود. بقیه وسایلی هم که داخل کیفش بود همه سالم بودند.


آن دستمال ره دارم که به قدرت خدا هنوز خونی است این 14 سال با باد و اینها همینطور یاد گاری ماند .


یک خانمی آمد و گفت  به این گه می گویند شهید زنده است اعتقاد ندارم . (یک روز بعد از اینکه کیفش را آورده بودند بود) این خانم گفت خواب دیدم شهید رو و باید شما کیف رو باز کنی تا من ببینم. من کیف رو بار کردم لباسش ، جانماز و قرآن و تسبیحش همه بود. بعد خانم گریه کرد و گفت من رو ببخشید من اعتقاد نداشتم به اینکه شهیدان زنده اند. گفتم حالا اعتقاد پیدا کردید ؟ و برای من دو ساک خالی آمده است.


مهدی 6 روز روزه داشت ؛ پدرش داشت قرآن می خواند آمد و به من گفت: مادر من می خواهم برم به جبهه. جواب دادم سه تا از برادرهایت هستند در جبهه شما نرو. گفت: افتخار می کنید 3 تا از پسرهات در جبهه اند. (مهدی گفت این حرف را همان که کوچکتر است) من گفتم از پدرت اجازه بگیر و خودت میدانی . اینقدر ایستاد تا حاج آقا قرآن را تمام کرد بعد اجازه گرفت و رفت.


رضا که داشت می رفت روی درخت هایی که در حیاط بود نارنگی داشت دست کشید  و گفت خوش به حال کسی که بیاید و اینها را ببیند و رفت که رفت .


پدر هم در این بین از فرزندان شهیدش می گفت و چند بیتی هم برایمان شعر خواند.


حاج آقا در جواب سوالی درباره تحصیلات شهدایش گفت: رضا کلاس 10 را در بابل خواند(اول دبیرستان) و مهدی هم دیپلم داشت. بعد گفت 4 تا پسر داشتم 2 تا که شهید شدند و بقیه هم توی شهرهای مختلف مشغول زندگی هستند. مادر هم گفت مهدی وظیفه اش این بود که هر وقت از مدرسه اش در بابل بر می گشت خانه برایمان نان می گرفت و این پسر ها خیلی آرام بودند.


فرمانده سپاه از از حاج خانم شکورخواه خواست که اگر می شود دستمالی را که تعریف   در باره اون گفتند را بیارن تا ببینیم و  آن تبرک بگیریم. مادر هم با روی باز رفت و آن را برایمان آورد. گفت به به ها گفته ام این دستمال رو از داخل کفنم بر ندارند و وقتی مردم بگذارند این دستمال همراه من باشد.




دستمال رو به حاج آقا داد و بعد تک تک حاضرین از این دستمال تبرک گرفتند. دستمال مطهری که به خون شهید آغشته بود. وقتی آن را به دست می گرفتی می توانستی سنگینی باری که بر دوش داشتی حس کنی باری که نه با خون یک شهید که با خون هزاران شهید بر دوش تک تک مان قرار گرفته و باید آن را به مقصد برسانیم. و ایننین است دستمالی به این سنگینی که می شد عطر بهشت را از آن استشمام کرد.






پدر به مناسبت حضور فرماندهی و مسئولین سپاه ناحیه بابلسر در این دیدار از اهمیت سپاه هم گفت و گفت:به هر حال سپاه و بسیج بودند که توانستند در این سالها انقلاب را حفظ کنند و انشا الله همیشه موفق باشند.


مادر هم با تشکر از حضور این مسئولین گفت: در بین نماز همه شما را دعا می گنم و در بین نماز ها سپاه و بسیج را بخصوصو دعا می کنم.


کم کم حضور ما در منزل شهیدان شکور خواه داشت طولانی می شد پی به ناچار در عین اشتیاقی که برای ادامه این دیدار گرم و صمیمی و صحبت بیشتر با این پدر و مادر داشتیم خدا حافظی کرده و از خدمتشان مرخص شدیم.


«برای شادی روح همه شهدا بخصوص شهیدان رضا و مهدی شکور خواه صلوات »


"اللهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم


۹۵/۰۵/۱۱ موافقين ۰ مخالفين ۰
میثم میثم

نظرات  (۰)

هيچ نظري هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی